Saturday, April 12, 2008

جهان دلخواه کتابی من


کتاب .. کتاب .. کتاب ...
کتاب چیز غریبیه، دنیایی که با خودش میاره، داستانی که می سازه، زندگی ای که در خودش تولید می کنه، خلق می کنه ... وقتی کتاب می خونم وارد دنیای دیگه ای میشم، یه دنیای متفاوت، غریب، با تمام امکانات و رؤیا ها و پر از زندگی، وقتی کتاب به آخر میرسه از صمیم قلب می خوام که این اتفاق نیافته تا بتونم زمان بیشتری توی دنیای کتابم زندگی کنم، تو دنیایی که به نظرم گاهی از دنیای واقعی اطراف هم واقعی تره، دلخواه تره ...
شاید گاهی می خوام تا همیشه توی این دنیای داستان کتاب زندگی کنم و هیچ وقت به دنیای آشنا و روزمره ی خودم برنگردم. دلم می خواد مثل یه جادو تو کتاب گیر بیافتم و تا ابد تو چرخه داستانی و شخصیت های اون بچرخم و نقش بازی کنم و تماشا کنم، زندگی کنم و ببینم.
و این مواقع هستن که بدترین چیز تموم شدن داستان کتابه و اینکه یهو بیدار میشم و می بینم که کتاب رو تو دستام نگه داشتم و باید به دنیای حقیقی برگردم... نه! دنیای حقیقی همون توی کتابهاست، نه اینجا تو این زندگی.
و فکر کردن به این وضعیت تلخ، نمی خوام بگم حقیقت چون از ته دل می خوام که این حقیقت نباشه، به اندازه ای ناراحتم می کنه که تا مدتی احساس می کنم همه چیزهای این دنیا تخیلی و غیر واقعین، با نگاه حیرتزده و غریب به دور و بر و آسمون و درخت ها و ساختمون ها نگاه می کنم و هنوز باورم نمیشه که از زندگی درون کتاب به این دنیای مصنوعی برگشته باشم ... نمی خوام برگردم
تعجب می کنم که بدن، قلب و ذهن من چقدر میتونن بزرگ باشن، همیشه وقتی کتابی رو می خونم قسمتی از روح و ذهن و قلب و بدنم رو توش جا میذارم و با تموم شدن کتاب دوری از این تکه های وجودم سخت میشه، و بعد از این همه مدت نمی دونم که از من چی مونده، از این وجود تکه پاره شده با تکه های گم شده در کتاب های گم شده و بی نام و نشون ...واقعا تعجب می کنم که خودم رو می بینم که هنوز سر پام

No comments: