Saturday, April 26, 2008

Sutrastore - Clouds



I try to bridge
This little distance between
Me and my body
Between me and what I feel
Why am I
So resistant against
This ocean of tenderness
Why do I go in defence
Ooh my
My little angel
I wanna love you
For who you are
Let me be
Your little devil
I wanna give you
Who I am
I want to observe you
In the morning light
When you are the flower
And I am the moon
I don't want to eat
Too many of this clouds
Why should we hurry up
When now is soon
Ooh my
My little angel
I wanna love you
For who you are
Let me be
Your little devil
I wanna give you
Who I am

پ.ن. عکس Rose by Jamila Hla Shwe

Monday, April 14, 2008

Saturday, April 12, 2008

جهان دلخواه کتابی من


کتاب .. کتاب .. کتاب ...
کتاب چیز غریبیه، دنیایی که با خودش میاره، داستانی که می سازه، زندگی ای که در خودش تولید می کنه، خلق می کنه ... وقتی کتاب می خونم وارد دنیای دیگه ای میشم، یه دنیای متفاوت، غریب، با تمام امکانات و رؤیا ها و پر از زندگی، وقتی کتاب به آخر میرسه از صمیم قلب می خوام که این اتفاق نیافته تا بتونم زمان بیشتری توی دنیای کتابم زندگی کنم، تو دنیایی که به نظرم گاهی از دنیای واقعی اطراف هم واقعی تره، دلخواه تره ...
شاید گاهی می خوام تا همیشه توی این دنیای داستان کتاب زندگی کنم و هیچ وقت به دنیای آشنا و روزمره ی خودم برنگردم. دلم می خواد مثل یه جادو تو کتاب گیر بیافتم و تا ابد تو چرخه داستانی و شخصیت های اون بچرخم و نقش بازی کنم و تماشا کنم، زندگی کنم و ببینم.
و این مواقع هستن که بدترین چیز تموم شدن داستان کتابه و اینکه یهو بیدار میشم و می بینم که کتاب رو تو دستام نگه داشتم و باید به دنیای حقیقی برگردم... نه! دنیای حقیقی همون توی کتابهاست، نه اینجا تو این زندگی.
و فکر کردن به این وضعیت تلخ، نمی خوام بگم حقیقت چون از ته دل می خوام که این حقیقت نباشه، به اندازه ای ناراحتم می کنه که تا مدتی احساس می کنم همه چیزهای این دنیا تخیلی و غیر واقعین، با نگاه حیرتزده و غریب به دور و بر و آسمون و درخت ها و ساختمون ها نگاه می کنم و هنوز باورم نمیشه که از زندگی درون کتاب به این دنیای مصنوعی برگشته باشم ... نمی خوام برگردم
تعجب می کنم که بدن، قلب و ذهن من چقدر میتونن بزرگ باشن، همیشه وقتی کتابی رو می خونم قسمتی از روح و ذهن و قلب و بدنم رو توش جا میذارم و با تموم شدن کتاب دوری از این تکه های وجودم سخت میشه، و بعد از این همه مدت نمی دونم که از من چی مونده، از این وجود تکه پاره شده با تکه های گم شده در کتاب های گم شده و بی نام و نشون ...واقعا تعجب می کنم که خودم رو می بینم که هنوز سر پام

Friday, April 11, 2008

تنگ و ماهی و عید


اینم از ماهی کوچولوی سیاه سفره عید ما !

عکس های بامزه ای شده :)

Thursday, April 10, 2008

تخم مرغ های سفره هفت سین ما




البته خیلی از عید گذشته ولی خب دیگه بالاخره عکس های اینا رو گذاشتم اینجا :)

تحفه ای هم نیستن ولی خودم که از کار خودم خوشم اومد ;)

راستی سال نو هم مبارک .. بعد از 20 روز ! :))