Showing posts with label memories. Show all posts
Showing posts with label memories. Show all posts

Tuesday, July 10, 2007

کلید


از اتاق بیرون اومدم. در رو پشت سرم بستم و کلید رو هم داخل زبانه قفل کردم تا در رو قفل کنم اما کلید نچرخید، این در اتاق کانون همیشه مشکل درست می کنه چون زیاد با کلید میونه خوبی نداره و همیشه باید چند بار باهاش ور بریم تا قفل بشه. من هم شروع کردم به ور رفتن و چرخوندن کلید، اما این بار مثل همیشه نبود، با یه انبردست هم چند بار روی قفل نیمه بیرون اومده کوبیدم تا شاید کمک کنه کلید تو قفل بچرخه، اما اثر نکرد. حدود 10 دقیقه معطل شدم و هنوز نتونسته بودم در رو قفل کنم، می خواستم بی خیال بشم و برم. باز هم سعی کردم اما قفل اصلا به روی خودش نمیاورد، چشمام رو بستم و سعی کردم وانمود کنم با تمرکز و با نیروی ماوراء طبیعی میشه قفل رو از لجاجت منصرف کرد اما هنوز کلید تو قفل نمی چرخید، اعصابم به هم ریخته بود و کلی معطل شده بودم، کاری از دستم بر نمیومد.

از اون طرف ساختمون یه دختر از پله ها بالا میومد. من هم این وسط کنجکاو شدم که ببینم کیه و میشناسمش یا نه، دستم روی کلید بود که هنوز تو قفل نمی چرخید و از دور به دختر نگاه می کردم که داشت به پاگرد می رسید که بعد از اون صورتش دیده میشد. صورت دختر رو دیدم، نمی شناختمش. به قفل نگاه کردم، بسته شده بود.

کلید توی دستم، بی اینکه حواسم باشه، چرخیده بود.

Wednesday, April 25, 2007

آن بعدازظهر


تا غروب چند ساعتي باقي بود.
دانشجو ها دور حوض و روي نيمكت ها يكي يكي و گروهي نشسته بودن، چاي مي خوردن و گپ مي زدن. من هم روي يكي از اين نيمكت ها نشسته بودم و همراه با خوردن چاي و كيك به اونايي كه گاه گاه از اطرافم رد مي شدند نگاه مي كردم. نيمكت خالي روبروي من زير درخت تازه سبز شده و جووني بود كه با برگ هاي سبزش رسيدن بهار رو يادآوري مي كرد. چند تا گربه هم اين ور و اون ور نشسته بودن و خيره به آدم هاي اطراف نگاه مي كردن.
بچه ها كم كم بلند ميشن، چاي خورده و كيك نيم خورده رو رها مي كنن و آروم آروم اونجا رو ترك مي كنن. چاي من هم تقريبا به آخرش رسيده، دو نفر در حال صحبت از كنارم رد ميشن، سرم رو بلند مي كنم و دور شدن اون ها رو مي بينم، بعد به برگ هاي سبز درخت بالاي نيمكت نگاه مي كنم، دو خط سفيد تو آسمون ديده ميشن كه حواسم بهشون جلب ميشه، آروم آروم ميان و از بالاي سر ما رد ميشن، نور خورشيد از بدنه هواپيماها منعكس ميشه، سرم رو پايين ميارم، به بچه ها نگاه مي كنم، كسي سرش بالا نيست، همه تمام حواسشون متوجه اطرافيان خودشونه يا به حرف زدن مشغولن ... دو تا هواپيما از بالاي سر ما گذشتن، مي خواستم بلند شم و به همه نشونشون بدم و بگم ببينين ! ببينين ! اون دو تا خط موازي و طولاني و سفيد از دور كم كم محو ميشن، بي اينكه كسي نگاهي به اون ها بندازه، در سكوت و بي توجهي.
دوباره يه نگاه به برگ هاي سبز بهاري درخت ميندازم و به آسمون بي ابر پشتش، مثل رنگ زمينه يه عكس.
به خودي خودش اتفاق زياد مهمي نيست، نادر هم نيست، از اين منظره ها زياد پيش مياد، بستگي به حال خودت داره، گاهي با ديدن همين منظره به ظاهر ساده خوشحال ميشي انگار اتفاق كميابي رخ داده، ولي چيزي كه زياده از اين اتفاقات روزمره، عادي و معموليه. اين خودتي كه با تمركز روي يكي از اين ها از اون يه معجزه درست مي كني. معجزه اي كه فكر مي كني شايد فقط براي تو از آسمون نزول كرده باشه، و چند لحظه بعد حتي خودت هم ميدوني كه اينطور نبوده، مثل هم زمان رسيدن تو و يه نفر ديگه به تقاطع ... به همين سادگي، و بي اهميتي.