
"الگوهای استاندارد در معماری" کریستوفر الکساندر
یک کتاب فوق العاده و پر از الهام و ایده؛ خواندن هر صفحه از این کتاب، آموزنده و هیجان انگیز است و افق های فکری و تصویری من را وسعت داد.
به شدت توصیه می شود!
my handwritings
"الگوهای استاندارد در معماری" کریستوفر الکساندر
یک کتاب فوق العاده و پر از الهام و ایده؛ خواندن هر صفحه از این کتاب، آموزنده و هیجان انگیز است و افق های فکری و تصویری من را وسعت داد.
به شدت توصیه می شود!
فعلا درگیر و دار نوشتن پروپوزال هستم. دو تا کتاب خیلی خوب گرفته بودم تا بخونم. استاد راهنما هم از قبل توصیه کرد که سریع نت بردارم و چون مطالبش جذابه حواسم باشه گیرش نیافتم! ولی گوش ندادم، استاد حق داشت و جفتشونو تقریبا کامل خوندم، واقعا لذت بردم و کلی مطلب یاد گرفتم و خیلی برام جالب بود.
"آفرینش محلات و مکان ها در محیط انسان ساخت" – دیوید چپ من
"محیط های پاسخده" – ای ین بنتلی
کتاب خرده جنایت های زناشوهری رو خوندم.
جالب بود و البته عجیب و غریب ! اینکه رابطه ی یه زوج بعد از سالها به این شکل در بیاد.
چیز جالب دیگه ش هم برای من این بود که بعضی از دیالوگ ها و حرفهاش رو من قبلا به شکلی زده بودم،
انگار که قبلا این کتابو خونده باشم :))
البته اینم بگم که رمان نیست و نمایشنامه اس.
خرده جنایت های زناشوهری "اریک امانوئل اشمیت"
مدتي بود كه كتاب علمي-تخيلي نخونده بودم و اين يكي حسابي چسبيد. مثل خيلي از كتاباي علمي-تخيلي ديگه منو با خودش به يه دنياي ديگه برد و به كل حواس و ذهن منو به خودش جلب كرد. از خوندنش چند وقتیه که گذشته و فرصت نشد دربارش چیزی بنویسم. حالا اینایی رو که نوشتم نمیدونم چقدر از کتاب یا چقدر از ذهنیات و توهمات خودم راجع به کتاب توش هست !
انسان مقدس : همون قدر كه بعضي از آدما از آدم مصنوعي ها متنفر بودن، بعضي از آدم مصنوعي ها و شايد حتي همه اونا عاشق انسان ها بودن و شايد حسرت اونا رو ميخوردن ، البته به موقع و به راحتي آدم هم مي كشتن اما تمام سعي و تلاش و هدفشون اين بود كه تا مي تونن به آدم ها شبيه تر بشن، تو شكل و قيافه و ظاهر كه خيلي وقت بود مثل اونا بودن، اما در روحيه و احساس و نوع زندگي و برخورد ها و احساسات نسبت به همنوع مي خواستن خودشون رو به انسان برسونن، و از چيزهاي مربوط به زندگي آدما شگفت زده و ذوق زده ميشدن و مي خواستن بتونن مثل يه آدم تجربه كنن.
با تمام هوش و سطح آگاهي و حتي بروز احساسات هنوز چيزي از آدما كم داشتن كه مي خواستن بدست بيارنش.
از اين نظر انسان در مقام تقدس و تقدير قرار ميگيره.
هويت : آدم تو اون زمان با اون سطح پيشرفت كه مي تونست احساسات خودش رو با دستگاه و طبق برنامه ريزي تغيير بده، حتي نميتونست مطمئن بشه كه واقعا يه انسانه يا يه آدم مصنوعي. به خاطر حافظه مصنوعي كه روي آدم مصنوعي ميشد كار گذاشت، آدم مصنوعي مي تونست مطمئن بشه كه يه آدمه. تا اينكه يكي بياد و خلافش رو ثابت كنه.
فكر كنين دارين زندگيتون رو مي كنين و يه روز صبح يكي بياد و با دلايل غير قابل رد به شما ثابت كنه كه آدم نيستيد. چطور ميشه با اين فكر زندگي كرد... اينكه آدم حتي نتونه به هويت خودش اطمينان داشته باشه.
اميد : پيشرفت علم توليد جنس تقلبي رو با مشخصات اصل آنچنان ممكن كدده كه تشخيص اصل از تقلبي دشوار و يا شايد در بعضي موارد غير ممكن ميشه، از حيوانات گرفته تا انسان ها.
اما هنوز چيزي هست، چیزی که انسان ها با اون درگیرن و آدم مصنوعی ها درکش نمی کنن. نوعی نیروی مافوق طبیعی. همدلی و مرسریزم.
آیین مرسریزم که شاید به نوعی جایگزین دین شده، البته تا حد زیادی مشخصات برخی آیین ها رو داره. چیزی که من از این مرسر به ذهنم رسید این بود که به آدم ها امید به زندگی و تلاش برای رسیدن به هدف رو با وجود مشکلات و حتی احتمال غیر ممکن بودن هدف پیشنهاد می کنه.
مرسر که مثل افسانه سیزیف از یه سربالایی بالا میره و انگار محکوم به انجام این عمل تا ابده، هر بار که بالا میره باز باید پایین بیاد و دوباره سربالایی رو بالا بره و این اعتقاد رو بیان می کنه که ما محکوم به زندگی در این دنیا هستیم با اینکه هیچ پایان خوشی در کار نیست اما باید به وظیفه عمل کرد، امید داشت و این رنج رو تحمل کرد.
چیزی که آدم مصنوعی ها نمیتونن بهش برسن، امید. همونجور که یه آدم مصنوعی وقتی می بینه راه فراری نیست مکانیزم های مکانیکی بدنش شروع به تحلیل رفتن و تسلیم شدن می کنه و به وضوح تسلیم و ناامیدی بهش رو میاره، چیزی که برای انسان رخ نمیده و اون در بدترین شرایط هم همیشه امیدی داره.
همین امید و الهامات مافوق طبیعی هستن که در انتها یک انسان رو بر یک آدم مصنوعی پیروز و برتر می کنن.
توصیه می شود: « آيا آدم مصنوعي ها خواب گوسفند برقي مي بينند ؟» فیلیپ کی. دیک
دوشنبه 15 آوریل
من در همه ی ساعات عمرم زندگی نمی کنم. من در طول یک روز تمام، زنده نیستم. این چه معنایی می تواند داشته باشد ؟ ما به ساعات عمر خود می گوییم یک زندگی، اما این «یک» در لایه بیرونی به هم پیوسته و در لایه درونی از هم گسسته، سوراخ، پاره پاره، شکافته و سر تا بن زهوار در رفته است.
تصویری از من کنار رادیاتور "کریستین بوبن"
«او این سینه برهنه ستبر را که مانند پیکره ناوی تنومند و زیبا بود می ستود. همراه زندگی، او در این تخت بزرگ آرمیده بود همانند ناوی که در لنگرگاهی آرمیده باشد و برای آنکه خواب و رویاهایش آشفته نگردد زن با انگشتان بهشتینش چین و شکن ها را هموار می نمود و سایه ها و امواج طوفان را می زدود و خوابگاه را چون دریایی بی چین و شکن آرام نگه می داشت.
همسر خلبان از جای برخاست. پنجره را گشود و نسیم شبانه را به چهره پذیرفت ... روشنی چراغهای افروخته اش به نظر بیهوده می آمد. هنگامی که از خواب غبارآلودش برخاست، زن بازوان پرنیروی او را که ساعتی بعد پست اروپا را به آسمان خواهد برد باز می نگریست ...
این مرد از تمامی دامهای مهربانی این زن نیز می گریخت. زنی که او را غذا می داد. برایش شب زنده دار بود، و نوازشش می کرد نه تنها برای خویشتن بلکه همان گونه برای این شبی که در میانش خواهد گرفت ... او مرد را در بندهای لطیف عشق، موسیقی و گل نگه داشته بود، ولی اینک هریک از بندها و پیوستگی ها یکایک از هم می گسست و فرو می افتاد و به نظر می آمد که مرد از گسیخته شدن آنها رنجی نمی برد ...
ولی زن می دانست که از هم اکنون او در حرکت و پیشروی است و شانه های فراخش سنگینی شب را به دوش می کشد ...»
همچون این کلمات، اگزوپری در این کتاب با چنان نیرویی سخن می گوید که ما خود را با خلبانان در آسمان می بینیم و در اضطراب همسرانشان شریک می شویم گویی خود در چنین صحنه ای حضور داشته ایم. از مخاطرات سفرهای هوایی شبانه نگران و از لذات مناظر ناب آسمانی شب بهره مند می شویم و با عواطف و احساسات ناب انسانی آشنا می گردیم.
و در تمام لحظات کتاب عشق به پرواز، آسمان و اوج گرفتن به شکلی ملموس و تقدیس گونه موج می زند تا اینکه با چنین عشقی به انسانی دیگر قرین می شود.
توصیه می شود : « پرواز شب» آنتوان دو سنت اگزوپری
گویا دیگه وقتی واسه خوندن این کتابا ندارم !
25 books to read before age 25
بازم خوبه که یه چند تاییش رو خوندم !
To Kill a Mockingbird by Harper Lee
The Great Gatsby by F. Scott Fitzgerald
The Catcher in the Rye by J.D. Salinger
Animal Farm by George Orwell
The Adventures of Tom Sawyer by Mark Twain
پ.ن. راستی همونجور که معلومه من از دیروز رفتم تو 25 سال ! هی جوونی .....
« وقتی وارد ميشو شديم غذای خوبی خورديم؛ اما وقتی صرف غذا به پايان رسيد و ديگر پای گرسنگی در بين نبود، سوار اتوبوس که شديم، حسی که به گرسنگی شباهت داشت همچنان باقی بود. وقتی به اتاق آمديم باقی بود، وقتی به تخت رفتيم و در تاريکی عشق ورزيديم باز باقی بود. چهره ام را از مهتاب به سايه بردم، اما نتوانستم بخوابم و بيدار ماندم و به آن انديشيدم. هر دو مان دوباره بيدار شده بوديم و همسرم اکنون زير نور ماه در خواب نوشين بود. بايد به ماهيتش پی می بردم، اما بيش از حد ابله بودم. آن روز صبح وقتی بيدار شده و بهار کاذب را يافته بودم و صدای نی بزچران را همراه گله بزش شنيده بودم و بيرون رفته و روزنامه اسب دوانی را خريده بودم، زندگی بسيار ساده می نمود.
اما پاريس شهر بسيار پيری بود و ما جوان بوديم و آنجا هيچ چيز ساده نبود؛ نه فقر، نه پول بادآورده، نه مهتاب، نه درست و غلط، و نه صدای تنفس کسی که زير مهتاب در کنارت خوابيده بود. »
توصیه می شود : "پاریس جشن بیکران" ارنست همینگوی
چشم – ولاديمير ناباكوف
اخطار ... با خواندن این نوشته کوتاه شاید که معمای داستان آشكار گردد !!
در چشم، تلاشي براي شناخت شخصيت و وجود يك فرد براساس و پايه نظر ديگران و اطرافيان صورت مي گيرد. شناخت عادي و خودآگاهي به كنار گذاشته مي شود يا در مقام مقايسه با شناخت بيروني ديگران از فرد قرار مي گيرد و در اين بين با قطعات پاره پاره و گوناگوني از شخصيت روبرو مي شويم. من وجود ندارد و هرچه هست بازتابي از نگاه ديگران به من و وجود من است.
و اين روند تا جايي ادامه پيدا مي كند كه ديگر فرد و رفتار فرد به عنوان يك شخص از اهميت ساقط مي شود، به ديگراني كه به زودي از دنيا خواهند رفت متكي مي شود و در انتها به عنوان يك هويت مستقل، عاري از مفهوم مي شود.
توصيه مي شود : "چشم" ولاديمير ناباكوف
هميشه در درون شري هست، اگر با دقت به اعماق وجود خودمون نگاه كنيم همواره بارقه اي، جرقه اي يا اثر و گوشه چشمي از اين شرارت رو مي تونيم پيدا كنيم. انگار اين جزئي از وجود آدميزاده، و بدون اين خاصيت ديگه آدم، آدم نيست.
و وقتي كه ناگهان با اين درون روبرو ميشيم و اون رو به چشم مي بينيم و حس مي كنيم، چه لحظه ي عظيميه !
اتفاقي كه در قلب تاريكي مي افته و مارلو با اين جنبه از وجود خودش در شخص ديگه اي روبرو ميشه و در اون لحظه س كه به قول خودش با دیدن تاریکی به روشنايي ميرسه ...
«به قدر کافی تیره هم بود-و ترحم انگیز- به هیچ رو غیرعادی نبود- چندان هم روشن نبود. و با اینهمه انگار نوعی نور تابانید.»
كتاب فوق العاده اي بود، و البته خوندنش هم سخت ...
با ترديد (به خاطر سخت خونده شدن) ... توصيه مي كنم : "قلب تاريكي" جوزف كنراد
معماري ، شما و من : زيگفريد گيديون
Sigfried Giedion : Architecture, You and Me
من اين كتاب را چند روز پيش خواندم، گرچه تمام مطالب مطرح شده را دريافت نكردم، كه نمي دانم مشكل از ترجمه سخت كتاب بود يا فهم ناقص من يا احتمالا هر دو، با اينحال خواندن آن برايم جذاب بود و در خلال خواندن كتاب مفاهيم، ايده ها و تصاويري بر من روشن شد كه خود به قدر كافي ارزش وقت گذاشتني اينچنين را داشت، در جاهايي نيز ايده و هدفي از معماري و هنر بروز ميداد تا شايد فانوس كوچكي باشد براي من بيخبر از همه جا ... بهر حال مثل برخي كتاب هاي ديگر باعث افزايش علاقه من به معماري شد ...
"معماري را نمي توان به ساختمانهايي كه بر پا شده اند محدود ساخت. معماري جزئي از زندگي، و معماري جزئي از هنر است. به عنوان جزئي از زندگي بيش از هر فرم ديگر هنر بستگي به اراده ي مردم و تمايلي دارد كه آنها براي ديدن يا نديدن ظهور يك طرح ابراز مي دارند. در معماري، معيار ارزشهاي مشتري، چون معيارهاي سازنده مهم است.اگر در زماني كه پارتنون، پانتئون، كارتر و سن پيتر ساخته شدند، سليقه ي كساني كه دستور ساختمان بناهاي عمومي را صادر ميكردند چون امروز ضعيف و پست بود، هرگز هيچ يك از اين ساختمان ها صورت تحقق به خود نميگرفت. آنها، هريك از آنها، آزمايشهاي جسورانه اي هستند."
وارنینگ که اینجا هم آخر داستان گفته خواهد شد !
خنده در تاریکی داستان سقوط است، سقوط. سقوطی آگاهانه.
داستان سقوط یک انسان با جزئیات کامل، و چه شروعی بهتر از این ...
«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی می کرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد. عشق ورزید. مورد بی مهری قرار گرفت، و زندگی اش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.
این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همین جا رهایش می کردیم. گرچه چکیده زندگی انسان را می توان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.»
داستانی که می تواند در یک خط گفته شود، اما جزئیات چیز دیگریست.
داستانی درباره خیانت و عشق. گرچه همیشه اول عشق می آید و پس از آن خیانت، ولی من خیانت را اول می آورم که این داستان بیشتر از عشق، به شرح جزئیات یک یا دو خیانت می پردازد. خیانت هایی که به ظاهر ناشی از عشق و در واقع از شرارت و فریب پدید آمده اند، از کوری، سادگی و حس عمیق اعتماد.
آلبینوس پیر حتی با چشمان باز آنچنان کور بود که برای نویسنده چاره ای نگذاشت جز اینکه در انتهای داستان این نابینایی او را با تمام قدرت به نمایش بگذارد، و او را در تاریکی رها کند. آلبینوس که با چشمان سالم خود نمی توانست ببیند پس همان بهتر که در عمق این ارتباط کور خود ساخته بیشتر غرق شود.
داستانی درباره شرارت و فریب. مارگو و رکس با پیوندی نادیدنی به هم علاقمند می شوند و رکس که به گفته خودش از هیچ زنی خوشش نمی آید عاشق مارگو می شود و این پیوند روحانی بین این دو شاید چیزی جز همان شرارت شعله ور درون آن ها نباشد، چه هر دو و مخصوصا رکس با تمام قدرت از این نیرو استفاده می کنند. جاییکه رکس حتی در شغل و زندگی حرفه ای با این شرارت آمیخته شده است «بچه که بود روی موش های زنده نفت می ریخت، آتش شان می زد و می ایستاد به تماشای آن ها که چند ثانیه ای مثل شهاب ثاقب این طرف و آن طرف می دویدند ...» با بزرگتر شدن آزارهایش را به طریقی عمیق تر و بر انسان ها اعمال می کند، با کشیدن کاریکاتور «بنا بر برداشت رکس، هنر کاریکاتور مبتنی بود بر تقابل خشونت از یک سو و ساده دلی از سوی دیگر ..»
اوج این چنین شرارت هایی در هماهنگی و همکاری با مارگو و بر علیه آلبینوس بکار می رود تا او را تا پایین ترین حد سقوط مورد آزار و مضحکه قرار دهند.
حتی نزول این دو بلای آسمانی (مارگو و رکس که پیشتر با هم پیوندی نیز داشته اند) بر آلبینوس، همزمان رخ می دهد. زمانیکه رکس شروع به نامه نگاری به آلبینوس می کند همزمان با اولین ملاقات های آلبینوس و مارگو ست. و مارگو که دختر بچه ای بیش نیست نیز به سادگی اسیر رکس می شود و با پیوند به یکدیگر قدرتی دو چندان بر علیه آلبینوس پیر و ساده می یابند. قدرتی در برابر سلاح خنده آور آلبینوس که ساده دلی و اعتماد است. در تاریکی که حقایق پنهان می شوند و چشم ها چیزی را می بینند که بدنبال آن می گردند.
و چه تصویر جذاب، قوی و هولناکی است وقتی که رکس برهنه و عریان در برابر چشمان تاریک آلبینوس می ایستد، بر روی او خم می شود و با یک علف او را لمس می کند و از اعماق به او می خندد. آلبینوس در برابر هیچ نمی بیند و تنها فکر می کند که باید مگسی را از روی صورت بپراند، مگسی که در حقیقت زندگی او را نابود کرده است.
توصیه می کنم : "خنده در تاریکی" ولادیمیر ناباکوف
مقایسه ای کوتاه از 1984 (جورج اورول) و میرا (کریستوفر فرانک)
پیش آگاهی ، اخطار یا همون وارنینگ !! در این مقایسه به مطالب پایانی دو کتاب اشاره می شود !
رمان میرا در مقایسه با 1984، از ایجاز و گزیده گویی برخوردار است، مختصرو مفید تر، با احساس تر، همراه کننده تر حتی واقعی تر و جذاب تر بنظر میرسد.
میرا با انتخاب نگاه و زبان اول شخص و خاطره گویی به یکدستی و روانی بیشتری نسبت به 1984 دست یافته که در 1984 با تغییر وضعیت های داستان از ذهن شخص به راوی از همراهی خواننده کاسته شده است. نیز میرا تمرکز بیشتری بر یک موضوع پیدا کرده و از این جهت با دقت و قدرت و باور پذیری بیشتر با موضوع برخورد می کند. در عوض 1984 به گونه ای سعی در توجیح تمام امور و توعی جهان شمولی دست زده که هم از همذات پنداری کم کرده و هم ذهن خواننده را به این سو و آن سو منحرف می کند.
در میرا قهرمان داستان واقعا تا حدی قهرمان است و برخلاف 1984 که گویی یک فرد عادی به طور تصادفی وارد داستان می شود و انتظارات ما را از یک قهرمان برآورده نمی کند و همین باز از نزدیکی خواننده کم می کند. (گرچه این احتمال وجود دارد که شکستن روحیه و حس قهرمانی در 1984 به طور عمدی و برای بیشتر نمایان کردن وضعیت تراژیک اجتماع باشد.)
یکی از مشکلات من با 1984 این بود که انگار نویسنده به شکلی سادیستی قصد آزار خواننده را دارد و به شدت به او حمله می کند و تمام تصورات قبلی او را نابود کرده و حتی ذره ای سفیدی بر جای نمی گذارد. مخصوصا در اواخر کتاب با بیان شکنجه ها این امر نمایان تر نیز می شود. در میرا با تمام سیاهی ها امیدی بر جای می ماند و در کنار این ها در طول داستان احساس خواننده به نحو موثری در روند داستان شکل می گیرد و با داستان پیش می رود. نیز نویسنده میرا در برابر زیاده واقعیت نمایی 1984، با دور شدن از فضای واقعیت صرف بیشتر به واقعی جلوه دادن آن کمک کرده است.
اما با این همه یک چیز را نمی توان نادیده گرفت، تلاش و سعی اورول در ترسیم دنیایی سیاه و فاقد هر امید، تا جاییکه قهرمان داستان نیز در انتها تسلیم می شود و هیچ چیز برایش باقی نمی ماند حتی عمیق ترین احساسات و ارزشمند ترین وفاداری ها، به این شکل است که عمق فاجعه در دنیای ساخته شده در 1984 به وضوح بیان می گردد و تمام آرزوها ، امید ها و تصورات واهی از آینده ای روشن محو می شود. حتی عشق نیز از بین رفتنی است. هیچ .. هیچ کورسوی امیدی برای خواننده باقی نمی ماند و ترس و نگرانی از پدیدار شدن چنین دنیایی عمیق تر می شود و با ضربه ای کار را تمام شده اعلام می کند، پایان دنیا !
در یک کلام، فوق العاده ، مجذوب کننده ...
خشک و بی مقاومت تا انتهای کتاب رو خوندم و در تمام مدت ضربان قلبم متوقف نمیشد ، از احساسی که موقع خوندن کتاب داشتم.
انگار در این دنیا نبودم، جایی بودم مثل یکی از اون مربع ها ...
ضربات کوبنده داستان، سرازیر شدن احساس بدرون من با کلماتی به ظاهر ساده و توصیفاتی عادی ، اما با روح و حرارت و شدت ضربه یک پتک !
واقعا فوق العاده و مبهوت کننده بود .. قادر به توصیف احساسم نیستم
یکی از بهترین داستان هایی که خونده ام
توصیه می کنم : "میرا" کریستوفر فرانک