Tuesday, April 17, 2007

خنده در تاریکی

وارنینگ که اینجا هم آخر داستان گفته خواهد شد !

خنده در تاریکی داستان سقوط است، سقوط. سقوطی آگاهانه.
داستان سقوط یک انسان با جزئیات کامل، و چه شروعی بهتر از این ...
«روزی روزگاری در شهر برلین آلمان مردی زندگی می کرد به نام آلبینوس. او متمول و محترم و خوشبخت بود. یک روز همسرش را به خاطر دختری جوان ترک کرد. عشق ورزید. مورد بی مهری قرار گرفت، و زندگی اش در بدبختی و فلاکت به پایان رسید.
این کل داستان است و اگر در نقل آن لذت و منفعت مادی نبود همین جا رهایش می کردیم. گرچه چکیده زندگی انسان را می توان بر سنگ قبری پوشیده از خزه جا داد، نقل جزئیات همواره لطفی دیگر دارد.»
داستانی که می تواند در یک خط گفته شود، اما جزئیات چیز دیگریست.


داستانی درباره خیانت و عشق. گرچه همیشه اول عشق می آید و پس از آن خیانت، ولی من خیانت را اول می آورم که این داستان بیشتر از عشق، به شرح جزئیات یک یا دو خیانت می پردازد. خیانت هایی که به ظاهر ناشی از عشق و در واقع از شرارت و فریب پدید آمده اند، از کوری، سادگی و حس عمیق اعتماد.
آلبینوس پیر حتی با چشمان باز آنچنان کور بود که برای نویسنده چاره ای نگذاشت جز اینکه در انتهای داستان این نابینایی او را با تمام قدرت به نمایش بگذارد، و او را در تاریکی رها کند. آلبینوس که با چشمان سالم خود نمی توانست ببیند پس همان بهتر که در عمق این ارتباط کور خود ساخته بیشتر غرق شود.


داستانی درباره شرارت و فریب. مارگو و رکس با پیوندی نادیدنی به هم علاقمند می شوند و رکس که به گفته خودش از هیچ زنی خوشش نمی آید عاشق مارگو می شود و این پیوند روحانی بین این دو شاید چیزی جز همان شرارت شعله ور درون آن ها نباشد، چه هر دو و مخصوصا رکس با تمام قدرت از این نیرو استفاده می کنند. جاییکه رکس حتی در شغل و زندگی حرفه ای با این شرارت آمیخته شده است «بچه که بود روی موش های زنده نفت می ریخت، آتش شان می زد و می ایستاد به تماشای آن ها که چند ثانیه ای مثل شهاب ثاقب این طرف و آن طرف می دویدند ...» با بزرگتر شدن آزارهایش را به طریقی عمیق تر و بر انسان ها اعمال می کند، با کشیدن کاریکاتور «بنا بر برداشت رکس، هنر کاریکاتور مبتنی بود بر تقابل خشونت از یک سو و ساده دلی از سوی دیگر ..»
اوج این چنین شرارت هایی در هماهنگی و همکاری با مارگو و بر علیه آلبینوس بکار می رود تا او را تا پایین ترین حد سقوط مورد آزار و مضحکه قرار دهند.
حتی نزول این دو بلای آسمانی (مارگو و رکس که پیشتر با هم پیوندی نیز داشته اند) بر آلبینوس، همزمان رخ می دهد. زمانیکه رکس شروع به نامه نگاری به آلبینوس می کند همزمان با اولین ملاقات های آلبینوس و مارگو ست. و مارگو که دختر بچه ای بیش نیست نیز به سادگی اسیر رکس می شود و با پیوند به یکدیگر قدرتی دو چندان بر علیه آلبینوس پیر و ساده می یابند. قدرتی در برابر سلاح خنده آور آلبینوس که ساده دلی و اعتماد است. در تاریکی که حقایق پنهان می شوند و چشم ها چیزی را می بینند که بدنبال آن می گردند.
و چه تصویر جذاب، قوی و هولناکی است وقتی که رکس برهنه و عریان در برابر چشمان تاریک آلبینوس می ایستد، بر روی او خم می شود و با یک علف او را لمس می کند و از اعماق به او می خندد. آلبینوس در برابر هیچ نمی بیند و تنها فکر می کند که باید مگسی را از روی صورت بپراند، مگسی که در حقیقت زندگی او را نابود کرده است.


توصیه می کنم : "خنده در تاریکی" ولادیمیر ناباکوف

No comments: