« وقتی وارد ميشو شديم غذای خوبی خورديم؛ اما وقتی صرف غذا به پايان رسيد و ديگر پای گرسنگی در بين نبود، سوار اتوبوس که شديم، حسی که به گرسنگی شباهت داشت همچنان باقی بود. وقتی به اتاق آمديم باقی بود، وقتی به تخت رفتيم و در تاريکی عشق ورزيديم باز باقی بود. چهره ام را از مهتاب به سايه بردم، اما نتوانستم بخوابم و بيدار ماندم و به آن انديشيدم. هر دو مان دوباره بيدار شده بوديم و همسرم اکنون زير نور ماه در خواب نوشين بود. بايد به ماهيتش پی می بردم، اما بيش از حد ابله بودم. آن روز صبح وقتی بيدار شده و بهار کاذب را يافته بودم و صدای نی بزچران را همراه گله بزش شنيده بودم و بيرون رفته و روزنامه اسب دوانی را خريده بودم، زندگی بسيار ساده می نمود.
اما پاريس شهر بسيار پيری بود و ما جوان بوديم و آنجا هيچ چيز ساده نبود؛ نه فقر، نه پول بادآورده، نه مهتاب، نه درست و غلط، و نه صدای تنفس کسی که زير مهتاب در کنارت خوابيده بود. »
توصیه می شود : "پاریس جشن بیکران" ارنست همینگوی